صبح باشدخدا باشد خورشید باشد تُ باشی دیگر چه میخواهم از زندگی راستے ﹝صٌبح ﹞ دقایقمپٌرمیشَودازنگٰاهےٖ بهِروشنا؎ٖآفتاب طلٌوعِدوبارهِی تـٌو تــوشعــر ڪدامین شاعرۍ ڪہ هرڪجا مۍنویسمت دوباره دیوانہوار عاشقٺمۍشوم تو همان صبح قشنگی که پس از هر تکرار عاقبت این دل دیوانه به نامت خــورده بی تابـم شبیـه آخرین سطر نامـه ای عاشقـانه ڪه پُر از بوسـه است مرا به سینـه ات بفشـار فقط چشم های تُ مانده در یادم و صدایت در گوشم بگو چگونه دیوانه نباشم وقتی با هر نگاهی یا هر صدایی تنها تُ مجسم می شوی روبرویم و ↫مدام هوایتو را می کنم و با آن زنده ام نفسی که با یادت نگهم داشته هر روز و هر ساعت و هر شب عِشــــق» من به «تُـــــو» مثل کوه آتشفشان است لبخَــــندکه میزنی فوران میکند مثل خنده نوزادی که غرقِ خوابه،ث مثل شربت خنکِ آلبالو در یک روز گرم مثل اولین گاز از گوجه سبز بعد از یکسال صبر مثل میمِ مالکیتِ آخر اسم مثل بوی خانه کاهگلی بعد از باران یا کشیدنِ نقاشی روی شیشه بخار کرده مثل پیدا کردنِ جای خالی در اتوبوس با یک بغل خستگی صدای موج دریا در شب بوسه های ناگهانی، یا چای تازه دمِ قند پهلو توی استكانِ کمر باریک دوست داشتنت همین قدر شیرینه
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|